در سال ۶۷ چگونه از اعدام عزیزانمان با خبر شدیم

 

مدت زیادی بود که با هر تلفنی که به خانواده می‌زدم خبر اعدام یکی از عزیزان را می شنیدم. آخرین‌بار خبر اعدام یکی از اقوام نزدیک را به من دادند. بیش از هفت سال حبس کشیده بود و به زمان آزادیش نزدیک شده بود. بلا فاصله برای شرکت در مراسم به تهران حرکت کردم. غافل از آنکه ابعاد فاجعه وسیعتر از آن بود که فکر می کردم. در مجلس عزا نگاه‌ها را سنگین بودند. هر کدام از همسران و خواهران و مادران که می آمدند احساس می کردم بیشتر از همیشه مرا در آغوش می فشارند، نگاهم با هر کدام تلاقی می کرد بی درنگ نگاهش را می‌دزد. از هر کس سئوال می کردم که تو از برادرم خبر نداری سکو ت عمیق و پر معنایش دلم را خالی می‌کرد. کم کم شک‌ام به یقین بدل شد که شاید برادرم را هم .......

در طول ماههای گذشته همسر برادر و مادرم بارها تلاش کرده بودند، ملاقات بگیرند یا حداقل خبری به دست بیاورند ولی هیچ موفقیتی بدست نیاورده بودند. شب منزل فامیلمان ماندم ولی خواب به چشمم نرفت و تا صبح برایم صد شب گذشت. به محض روشن شدن هوا به حیاط رفتم تا کمی قدم بزنم و منتظر بودم تا کسی بیدار شود و من خدا حافظی کنم و بروم اوین. مادر فامیل اعدام شده امان متوجه پریشانی واضطرابم شده بود. پرسید چرا بی تابی؟ گفتم: تو را به جان عزیزت راست بگو تو نمی‌دونی برادرم را هم زده اند یا نه؟ سرش را پائین انداخت و گفت بیا بشین یک چای بخور. سئوالم را تکرار کردم و ایشان با لهجه ی قشنگش گفت: والا چه بگم هیچکی حرف درستی نمی‌زنه ولی میگن همه رو کشتن. من چون در تهران نبودم به خوبی دیگران در جریان مسائل نبودم. اطلاعاتم منحصر بود به خبر‌هائی که مادرم می داد. نتوانستم صبر کنم، لباس پوشیدم و آژانس گرفتم و برای برداشتن شناسنامه‌ام به منزل زن برادرم رفتم. چه خوش خیال بودم فکر می‌کردم شاید بتوانم ملاقات بگیرم. مادر اصرارکرد همراهم بیاید، گفتم نه و فکر کردم اگر چیزی شده باشد چی؟ بهتر بود او را نبرم. خواهر کوچکترم گفت: پس بزار من بیام. نگاهی به او کردم و تا خواستم بگویم نه، باز فکر به سراغم آمد اگر چیزی شده باشد تو می‌خواهی تنها چه کنی بگذار کسی همراهت باشد. گفتم: باشه تو بیا.

در راه هر آنچه آشوب وغوغای ممکن بود در دلم ریخته بود گوئی به جانم تیشه می زدند. ضربان قلبم بالاتر از حدی بود که بشود تحمل کرد. درختان اتوبان یکی پس از دیگری از جلوی چشمم رد می شدند، همان درختانی که همیشه وقتی می رفتم ملاقات عاشقشون بودم. تک تکشونو دوست داشتم و می شمردم تا برسم به لونا پارک. چشمان قشنگش روبرویم نشسته بود و با من حرف میزد. وقتی رسیدیم آدمهای زیادی را می شناختم ولی اون ها هم انگار مثل من منگ بودند و کور و کر. سلامی خشک و دهانی که بزور هم باز نمی شد ونگاهی مات.

باز هم از هر کس پر سیدم سکوت کرد بعضی هایشان از من می پر سیدند: تو چی از .... چیزی نشنیدی؟ می گفتم نه من که این جا نبودم. به اتاق اطلاعات که رفتیم به هر یک شماره ای دادند و به یک اتاق در سمت دیگر هدایت شدیم. در آن جا تعدادی که عمومأ مرد بودند نشسته بودند بعضی ها را در سالن انتظار ملاقات دیده بودم سلام و علیکی. چند صندلی و یک علاالدین وسط اتاق بود. صدائی گنگ از اتاقی که درش بسته بود، می آمد. هر چند دقیقه شماره ای خوانده می شد و فردی داخل اتاق می رفت و مثل آدمی که در خواب راه می رود بیرون می آمد با قدم های کوتاه و کشیدن پا بروی زمین و من هر بار از جایم به سختی بلند می شدم، جلو می رفتم و دستهایش را می گرفتم و تا دم در کمکش می کردم. به جز خودم به یک مورد خانم بر خوردم مادری که چادرش از روی سرش سر خورده و روی شانه هایش افتاده، دستانش آویزان بود وچشمانش بسته. دخترش را زده بودند. او را بغل کردم. گفت: دختر نازنینم! و من آهسته گفتم: الهی من بمیرم. او در سکوتی مرگبار اتاق را ترک کرد. چه شده؟ این ها چرا اینقدر حالشان بد است؟ چرا هیچ کس حرف نمی زند؟ در آن اتاق لعنتی چه می گذرد؟ چه کسی آن جا نشسته؟ چه می گوید؟ چه چه چه .

خودم را گول می زدم: نه بابا اون که حکم داشت نه اگه کشته بودنش تا حالا فهمیده بودیم، حتمأ ملاقاتش قطع شده نه .... هر چه تعداد نفرات کمتر می شد من بیشتر می ترسیدم، داشت نزدیک ظهر می شد شماره ی من ۳۲ بود. وقتی نفر قبل از من رفت توی اتاق تمام استخوانهایم تکان می خورد، پوست لبانم مثل خار در زبانم فرو می رفت و دریغ از یک نم رطوبت در دهانم و دستهایم مثل یخ. ته قلبم آرزو می کردم کار نفر قبل از من طول بکشد چون نمی دانستم در داخل اتاق چه می گذرد. خواهرم از وقتی به این اتاق آمدم رفت و نگفت کجا می رود بعد ها فهمیدم که او متوجه موضوع شده و رفته که به بعضی افراد فامیل زنگ بزند تا پیش مادرم باشند که وقتی ما می رسیم و خبر هو لناک را می بریم مادر دور و برش پر باشد.

شماره ی ۳۲. وای خاک بر سرم شده از جا بلند شدم دیگه هیچکس نمانده بود که به خودم روحیه بده فکر کنم نفر آخر بودم. در همین حین خواهرم رسید و با من به اتاق آمد. گفتم: تو نیا دلم برایش سوخت خیلی جوان بود ما قبلأ هم مرگ برادر را تجربه کرده بودیم.

وقتی در را باز کردم متو جه شدم منتهی به راهروی کوچکی است و بعد وارد یک اتاق شدیم برای همین هیچ صدائی بیرون نمی آمد. پشت یک میز کوچک یک پسر جوان و یک مرد مسن که قبلأ او را در مواقع ملاقات دیده بودم، نشسته بودند. از دیدن ما یکه خوردند. مرد مسن گفت: شما چرا؟ من حدود سی و دوسه ساله بودم. گفتم چرا؟ مگه من چمه؟ گفت: چیزیت نیست ولی برو بگو یه مرد بیاد. گفتم: یعنی چی مرد؟ ما مرد نداریم. گفت: برو بحث نکن. گفتم حاجی ما مرد نداریم برادرم خارجه پدرم هم مریضه. گفت: به هر حال نمیشه اون یکی که اصلأ و به خواهرم اشاره کرد. من به خواهرم گفتم که بیرون برود. او که دیگر براش مسجل شده بود چه اتفاقی افتاده، بدون مقاوت رفت. گفتم: حاجی بگو هر چی هست من طاقتشو دارم. نگاه عمیقی به من کرد انگار می خواست مطمئن شود که من راستی راستی پر طاقتم یا نه. گفت: بشین! و مرا به یک نیمکت که روی آن یک پتوی سربازی انداخته شده بود هدایت کرد. پاهایم بد جوری بی حس شده بود. لرز داشتم رفتم نشستم. یک دفتر که بیشتر شبیه دفتر حضور غیاب مدرسه بود جلوش باز بود. پرسید:اسمش؟ گفتم و بعد انگشت نشانه اش را روی یک لیست به سمت پائین حرکت داد وای نه نه نه چقدر خودخواه شده بودم کاش اسم او نباشه پس اسم کی باشه خوبه؟ چه فرقی می کنه این ها اسمه، اسم آدم هائی که کشته شده بودند آدم هائی که همه واسه خانواده شون عزیز بودند برادر، همسر، خواهر، مادر پدرهای ما. صفحه ی اول دوم سوم چهارم. انگشت متوقف شد، نه نه نگو نگو خودم می دونم به زبون نبر. سرم گیج می رفت و چشمانم سیاهی. بهم زل زد. گفتم: کشتین ش؟ گفت: ما نمی کشیم ما اعدام می کنیم. گفتم: خب اعدامش کردین؟ گفت: روز شنبه چادر سرت کن برو در بزرگ اوین اول وقت اونجا بهت میگن، فعلأ هم به خونه چیزی نگو.

صد کیلو شده بودم و از کمر بی حس. خواهرم توی در ظاهر شد و به سمت من آمد. بلند شدم و به سختی به خودم مسلط شدم. دلم می خواست آنقدر فریاد بزنم که کوه های اوین بلرزند، دلم می خواست آنچنان نعره بزنم که صدایم به همه ی خانه های تهران برسد به همه ی خانه های ایران و جهان. چرا هیچ کس نمی داند چه شده چرا من تا امروز نفهمیده بودم چرا در خواب خرگوشی بودیم. چرا چرا؟

آنچنان بغضی داشتم که می توانست همه ی وجودم را منفجر کند می توانست گلویم را پاره کند ولی فرو خوردم و آرام بیرون آمدم. نگاه حاجی روی من میخکوب شده بود، به جرئت می توانم بگویم یک جورائی می ترسید، نمیدانم توی نگاهم چی بود. بلند شد و ایستاد. نمی دونم چرا ولی یادم است که تا وقتی از در بیرون رفتم، ازم چشم بر نداشت. وارد حیاط که شدم فریاد هایم بیرون زد سرباز کرد نفهمیدم چطور ولی حنجره ام قدرتی پیدا کرد بود که خودم هم باور نداشتم، میکشم شون، انتقامتو می گیرم، چرا کشتین ش؟ چرا چرا؟ و خیلی حرفای دیگر. صدای اذان می آمد طوری تنظیم کرده بودند که برای اذان کارشون تموم بشه چون بعد از ما در را بستند و برای نماز بیرون آمدند. حاجی به من که رسید گفت: چیه گفتی طاقتشو داری مگه نگفتی پس چرا توزرد در اومدی؟ گفتم: توزرد توئی نا مرد. تو زرد توئی. حاجی خواست به من حمله کند که جوانک همراهش جلوشو گرفت و گفت: حاجی اذانه صلوات بفرست.

چند تن از کسانی که برای ملاقات آمده بودند به سمت من آمدند. خانمی گفت: بسه آروم باش! و فردی که گمان کنم پسرش بود مرا روی نیمکت حیاط نشاند و رفت کمی برایم آب آورد. آنها با اصرار ما را سوار کردند و به سمت خانه ما حرکت کردند. من حالا با خیال راحت داد می زدم و گریه می کردم و خواهر کوچکم هم خیلی سوزناک گریه می‌کرد، قیافه اش را هیچ وقت فراموش نمی کنم. مسافتی که رفتیم و من کمی تمرکز پیدا کردم، گفتم: مگر شما ملاقات نداشتید پس چرا دارین با ما میاین؟ خانم گفت مهم نیست عزیزم. گفتم: نه مهمه ملاقات خیلی مهمه شاید آخریش باشه نه برگرد برگرد.

به اصرار در ماشینی کرایه نشستیم و به سمت منزل رفتیم. راننده آژانس متوجه حال بد ما شد و گفت: می تونم بپرسم چی شده؟ و من هم با بی حوصلگی براش گفتم. به شدت متأثر شد و خیلی اظهار همدردی کرد. به نزدیکی منزل که رسیدیم باز ضربان قلبم که فروکش کرده بود، بالا رفت و اضطراب دوباره به من روآورد وای من چگونه با همسرت برخورد کنم؟ با مادرم؟ پدرم؟ وای وای من.

نزدیک منزل که رسیدیم همسر برادرم را از دور دیدم که داشت به سمت خانه می رفت، ماشین را نگهداشتیم و سوارش کردیم. هنوز هیچ حرفی نزده بودیم که همه چیز را فهمید رنگش پرید و مثل همیشه ساکت و متین سرش را پائین انداخت و فقط گفت می دونستم. مادرم روی پله ی دم در منتظر نشسته بود ما را که دید از جایش بلند شد به او هم هیچ نگفتم. خیلی ها آمده بودند. پدرم هم رسید و هنوز صدایش توی گوشم مانده: دختر خدا خیرت بده خیالمونو راحت کردی مردم از بس اضطراب کشیدم و حرف تلخ شنیدم، می ترسیدم مردم واسمون حرف درست کنن خب خدا رو شکر روسفید شدیم.

در فکر شنبه بودم که باید بروم درب بزرگ اوین.

پنجشنبه رفته بودم لونا پارک، محلی که برای ملاقات جمع می شدیم و خبرهولناک اعدام برادر عزیزم را غیر مستقیم گرفته بودم و امروز روز شنبه بیست آذر باید می رفتم جلوی درب بزرگ اوین تا به طور قطعی برایم موضوع روشن شود.

این دو روز منزل پر بود از جمعیت به قدری سبد گل زیاد بود که حیاط پر شده بود و به ناچار به کوچه هم رسیده بود. صدای گریه توی گوشم بود حتی وقتی همه خواب بودند، همسر برادرم که همیشه آرام بود حالا فغانش را می شد شنید. چقدر کم بود طول زندگیش با برادرم و چقدر در عرض چند سالی که او زندان بود اضطراب کشیده بود. دختر قشنگش از مجلس گریزان بود. رفقای برادرم می آمدند و می رفتند. اصلأ به این مو ضوع فکر نمی کردند که ممکن است خطری تهدیشان کند.

برای رفتن به اوین آماده شدم یک چادر سیاه سرم کردم وهمراه همسر و خواهر خانم برادرم راه افتادیم. وای که در دلم چه غوغائی بود. چهره ی متبسم برادرم درست همانگونه که پشت شیشه ی اتاق ملاقات می دیدم درخاطرم نشسته بود، با تمام وجود آرزو می کردم وقتی رسیدم به من بگویند که او زنده است ولی چقدر عبث بود این فکر. توی فکرم باهاش حرف می زدم و بهش قول می دادم که ضعف نشون نمیدم ومثل خودت قوی برخورد میکنم.

در راه چشمم به قله دماوند افتاد چقدر زیبا وشفاف بود. برادرم خیلی این قله رو دوست داشت. بغض داشتم ولی اشکم خشک شده بود این دو روز خیلی گریه کرده بودم. نمیدونم چقدر طول کشید تا رسیدیم. وای چه خبر بود جمعیت زیادی اون جا جمع بودند. تعداد انگشت شمارشان زن بود وبقیه مرد. با هر کی حرف میزدم می گفت زندانی اش حکم داشته است چند نفرشان حتی نزدیک به آزادی بودند.

یک نفر می آمد واسم زندانی ها را می خواند که خانواده شان همراه او وارد اوین نفرینی می شدند. باز ضربان قلبم رفته بود بالا به طوری که احساس خفگی می کردم. اسم برادرم که خوانده شد وارد اوین شدم. در اتاقک ورودی مردی نشسته بود و تا مرا دید گفت: تو چرا؟ مگه قحط الرجالین! گفتم: آره همه رجالمونو کشتین. گفت: زبون درازی نکن برگرد بگو پدرت بیاد. گفتم: این توضیحات رو توی لونا پارک دادم هیچکسی رو نداریم پدر و مادرم مریضن. مکثی کرد و به جائی زنگ زد و گفت: یه خواهر می خواد بیاد میگه کسی را ندارند. نمی دونم از او چی پرسیده شد که اون گفت نه خیلی. و بعد گوشی رو گذاشت و گفت یکی از این چشم بند ها روبزن و برو. من تا اونموقع چشم بند نزد ه بودم. یکی را بر داشتم و زدم و وارد حیاط شدم. صفی از خانواده ها تشکیل شده بود. کنارشان ایستادم تا نوبتم شد و سوار یک ون شدم. مسافتی را طی کردیم ودر جائی پیاده شدیم. یکی دستو داد: پای نفر جلو را نگاه کنید و بروید. وارد یک سالن شدیم از پله هائی بالا رفتیم و روی یک نیمکت داخل سالن نشستیم. همهمه ی زیادی بود. ازاتاق ها صدا می آمد شاید حدود یک ساعت نشسته بودم که کسی بغل گوشم گفت پاشو دنبال من بیا. بلند شدم و با او دم در اتاقی رسیدم. گفت که روی نمکتی بنشینم واز من مشخصاتم را پرسید و گفت: میدونی برای چی گفتن بیایی اینجا. گفتم: بله. گفت: چی؟ گفتم که می خواهم بدانم برادرم چی شده و کجاست. گفت: آها خب به نظرت کجاست؟ گفتم: کشتین ش؟ گفت: کسی این رو گفته؟ گفتم: نه خودم فهمیدم. گفت: خیلی خوب هنوز که مشخص نیست چیه ولی در کل این جا سرو صدا نمی کنی داد و فریاد نمی کنی، به کسی توهین نمی کنی آروم میری توی اتاق، بازجوی برادرت پرونده اش رو برات می خونه متوجه شدی که؟ بعد کاغذی را جلویم گذاشت که امضاء کنم.

در اتاق را باز کرد و من به دنبالش روی یک صندلی نشستم. جلوی من میزی بود. به نظرم آمد که یک نفر روبرویم نشسته. خیلی حرف زدیم ولی من تنها موارد مهم آن ها را برایتان بازگو می کنم.

پرسید: خب خواهر شما در مورد فعالیت های برادرت چیزی می دونستی؟ من هم از او پرسیدم: چه فعالیتی؟ گفت: این که در گروهی ملحد و ضد انقلاب کار می کرد. گفتم که نه. پرسید: نظرت در مورد او چیه؟ پاسخ دادم که او مرد خیلی مرد خوبی است و من خیلی دوستش دارم. گفت: میدونستی تو زندان چه آتشی می سوزونده؟ می دونستی چقدر زندانی هارو به شورش وادار می کرده.

گفتم: نه اینارو نه، ولی می دونستم چند سال زندان شاه بود و ما ملاقاتش می رفتیم و با خیلی از شماها و شخصیتهائی که الان حکومت می کنند، در زندان بوده است، خیلی مقاوم بوده و خیلی سختی کشیده و من می دونستم که الان هم خیلی از مدت حبسشو در انفرادی بوده و خیلی شکنجه شده.

به محض این که لفظ شکنجه را به کار بردم محکم زد روی میز به طوری که من نیم متر پریدم چون چشمم بسته بود بیشتر ترسیدم. گفت: بسه این چرندیات چیه؟ گفتم: حاج آقا کسانی که از پیشش اومدن تعریف کردن. دستش داغون بود نمی تونست تکونش بده. گفت: که چی؟ اون توی زمین فوتبال خورده بود زمین. با تعجب گفتم:اه، فوتبال؟ حاجی هر چی می گفتی قبول می کردم ولی این یکی را نه، برادرم خیلی ورزش می کرد ولی اهل فوتبال نبود. گفت: چرا ماشاله این جا اهل همه چی شدن حتمأ میخوای بگی سیگارم نمی‌کشید. گفتم: خب، آره بیرون نمی کشید. گفت: ولی این جا می‌کشید خب اینو چی میگی؟ گفتم: خب اون که درد نداشت دستش درد داشت. گفت: بگذریم خب مرتد بودنشو چی میگی؟ آشوب کاریشو چی میگی؟ مقاومت در برابر قانون روچرا نمی گی؟ اعتصاب غذا کردن؟ همکاری با منافقین و صدام؟ اینها از حمله به ایران حمایت کردند.

گفتم: حاج آقا چه حمایتی؟ اگه اعتصاب غذا هم بوده به خاطر قطع کردن ملاقاتاشون اعتصاب غذا کردن، چقدر ما اومدیم و شما همش گفتین ملاقات نیست، نیروها رفته اند عملیات. با دست بسته پشت این دیوار وحشتناک چه دفاعی می تونستن بکنن؟ گفت: به هرحال برادر شما به حکم قانون مجازات .......

دیگر نمی شنیدم نمی خواستم بشنوم، تا این لحظه هنوز امیدوار بودم که زنده باشد ولی گوئی واقعیت داشت ودیگه هیچ روزنه ی امیدی وجود نداشت. گفتم: من از اول هم می دونستم اونو کشتین. گفت: ما که چیزی نگفته بودیم. گفتم: ولی این مراحل برای بقیه خانواده ها اتفاق افتاده بود. گفت: بخشی از وسایلش رو بهت می دهیم و بخشی رو هم جائی دیگه تحویل می گیری. او بعد از باز و بسته کردن یک کشو، ساعت و مقداری کاغذ و یکی دوتا خودکار کنار دستم گذاشت.

نمی توانید تصور کنید که چه حالی شدم. چرا حلقه ساعتش اینقدر تنگ بود؟ یعنی مچ دستش تا بدین حد لاغر شده بود؟ روی ساعت سه و کمی بیشتر متوقف مانده بود. آن را برداشتم روی قلبم گذاشتم و بعد بوسیدم و گفتم شما اونو کشتین ولی من همیشه یادشو زنده نگه میدارم، ازش یاد گرفتم و به بچه هام هم یاد میدم. بازجو جوش آورد: ازش چی رو یاد گرفتی؟ گفتم: همه چی را. با لحنی بسیارعصبی گفت: بهتره از ائمه یاد بگیری از فاطمه، از زهرا. گفتم: به خودم مربوطه که از کی یاد بگیرم. شروع کرد به داد و هوار که یادم نیست دیگر چه می گفت. من هم دیگه به اندازه کافی انگیزه برای عصبانیت داشتم، خبر مرگ عزیزترین کسی که داشتم، مسجل شده بود، من هم دیگه حس می کردم چیزی برای از دست دادن ندارم.

این صدا، صدای این آقای بازجو تنها صدائیست که می توانم ادعا کنم از بین صدهزار صدا تشخیصش خواهم داد، این صدا بد یمن ترین و بد خاطره ترین صدائیست که در طول زندگیم شنیده ام. وقتی بازجو اخرین جملاتم را شنید، بیشتر عصبانی شد. صدائی دیگر از سمت راست شنیدم که همراه بود با صدای جا به جا شدن کاغذ. تازه متو جه شدم غیر از ما دو نفر کسی دیگر هم حضور دارد و احتمالأ گزارش می نوشت. او گفت: حاجی خون خودتو کثیف نکن ولش کن بحث نکن خواهره دیگه. مگه حاجی خونش تمیز هم بوده؟

یک کاغذ گذاشتند جلوم. حاجی دستور داد که از زیر چشم بند آن را بخوانم وامضاء کنم. نوشته بود: اینجانب .....متعهد می شوم که هیچگونه مراسمی به عنوان ختم و سوم وهفتم و چهلم و .... نگیرم وهیچ گونه اعلامیه ای .... گفتم من امضاء میکنم ولی همین الان هم خونه ما پر است از آدم‌هائی که حتی بعضی هاشونو نمی شناسیم. گفت: بی خود خلاف قانونه و از الان دیگه باید هیچ مراسمی نگیرین والا مطابق قانون باهاتون رفتار می شه. حالا پاشو دنبال این آفا برو بقیه وسایلشو بگیر. پرسیدم که حلقه ی ازدواجش کجاست؟ گفت: نداشته. گفتم: چرا داشت. گفت: حتمأ دستش مونده . فکر کردم که دستش؟ مگه میشه؟

بار دیگر پاهایم صد کیلو شده بود، سرم گیج می رفت و چشمم سیاهی. دنبال اون سایه ی مرگ بیرون آمدم از پله هاگذشتیم و به حیاط رسیدیم. غروب شده بود. مگر چند ساعت گذشته بود؟ باز در صفی قرار گرفتم. دو طرفم را تا جائی که چشم بند اجازه میداد نگاه کردم همینطور پاهای مردها بود. منتها این بار صدای بغضشون رو می شنیدم صدای فغانشان را و صدای کلاغ ها و صدای خنده ای گنگ به همراه صدای به هم خوردن استکان ها از دور می آمد. چای می خوردند ولی به چی می خن یدند؟ در فکر بودم که چیزی سنگین پرت شد جلوی پام، یک ساک با زیپ باز، نشستم و بغلش کردم بوئیدمش بوی تن او بود بوی عزیزش.

ماشین از راه رسید. باید ساک را توی ماشین می گذاشتم ولی نمی تونستم یکی از مامورین آمد و خواست کمک کند. دستشو هول دادم و گفتم: دست نزن خودم می تونم و به سختی بلندش کردم. دم در پرسیدند: وسیله داری؟ گفتم: واسه چی می پرسین؟ گفتند: اگه نداری باید با این سواری‌ها برین. گفتم: یعنی چی؟ گفتند: دستور است و همینطوری نمیشود این ساکو ببری. چه دستور جالبی، که به خاطر این که مورد سئوال مردم واقع نشویم ما را در صورت نداشتن وسیله برسانند منزل. چه مهربون؟!

توی راه با صدای بلند گریه کردم. خواهر خانم برادرم هم در آغوش ساک آروم گریه می‌کرد.

به خونه که رسیدم همسرش لباس سفید پوشیده بود چرا چرا ؟ وای بر من امروز سالگرد ازدواجشان بود . چه روز خوبی بود وحالا چه مصیبتی؟


شبنم از ایران